کیمیاگر یکی از معروفترین آثار پائولو کوئیلو، نویسندهی برزیلیه که توی دنیا میلیونها نسخه ازش فروخته شده. شخصا بدجوری عاشق این داستانم . این کتاب، داستان یه چوپان اسپانیایی به نام سانتیاگو رو روایت میکنه که رویای پیدا کردن گنجی تو دل بیابونهای مصر رو داره. اما چیزی که در نهایت بهش میرسه، خیلی فراتر از طلا و جواهراته؛ این یه سفر به درون، شناخت خود و درک نشانههای زندگیه.
شرح سفر سانتیاگو به دنبال رویای شخصی:
این چکیده کل داستان رو اسپویل میکنه.پس اگه میخوای کتاب کامل رو بخونی،لطفا ادامه متن رو نخون!
یه چوپان ساده به اسم سانتیاگو تو دشتهای اسپانیا با گوسفنداش زندگی میکرد. هر روز با باد و خورشید سر و کله میزد و زندگی سادهای داشت. اما یه شب، یه خواب عجیب میبینه… خواب یه گنج که زیر اهرام مصر دفن شده.
اولش این خواب رو جدی نمیگیره، اما وقتی یه پیرزن پیشگو هم همون خواب رو تأیید میکنه، حس میکنه که دیگه نمیتونه به زندگی قبلیش برگرده! سانتیاگو تصمیم میگیره گوسفنداش رو بفروشه و راهی یه سفر بزرگ بشه. سفر برای کسی که هیچوقت از خونه دور نشده، آسون نیست.
اما امید به پیدا کردن اون گنج، دلش رو گرم نگه میداره.
وقتی به مراکش میرسه، توی بازار شلوغ شهر، یه دزد تمام پولش رو میزنه. سانتیاگو که از همه جا ناامید شده، به یه مغازهی بلورفروشی پناه میبره و اونجا شروع به کار میکنه. با هوش و ذکاوتش باعث رونق کار مغازه میشه، اما ته دلش میدونه که هدفش چیز دیگهای
بالاخره بعد از ماهها کار و تلاش، دوباره راهی سفر میشه. توی راه، با یه کاروان همراه میشه که از دل بیابون میگذره. بیابون جاییه که آدم رو مجبور میکنه با خودش روبهرو بشه
اینجا، سانتیاگو با یه مرد انگلیسی آشنا میشه که دنبال راز کیمیاگریه: تبدیل فلز به طلا
اما چیزی که این مرد نمیفهمه اینه که کیمیاگری واقعی، تغییر روح آدمه، نه فقط تغییر ماده.
سانتیاگو تو این مسیر، با زنی به نام فاطمه روبهرو میشه. اونجا میفهمه که عشق واقعی یعنی اینکه کسی تو رو برای رسیدن به رؤیات حمایت کنه، نه اینکه مانعت بشه.
فاطمه بهش میگه: «اگه واقعاً قراره با هم باشیم، تقدیر راهی برای رسیدن به هم پیدا میکنه.» این حرف سانتیاگو رو مطمئنتر میکنه که باید سفرش رو ادامه بده.
بالاخره به اهرام میرسه و شروع به کندن زمین میکنه. اما خبری از گنج نیست. راهزنهایی که اونجا بودن، اونو مسخره میکنن و میگن: «ما هم یه خواب دیدیم که یه گنج زیر یه درخت انجیر توی اسپانیا دفنه… ولی ما اونقدر احمق نیستیم که راه بیفتیم دنبال یه خواب.» اینجاست که سانتیاگو به خودش میخنده. گنج همیشه همونجایی بود که سفرش رو شروع کرده بود. با دل پر از تجربه و فهم، به اسپانیا برمیگرده، همون درخت رو میکنه و گنج واقعی رو پیدا میکنه. اما این بار فرق میکنه… حالا میدونه که ارزش واقعی این سفر، چیزی فراتر از گنج مادی بوده.
نتیجهگیری :
زندگی یه سفره، نه یه مقصد. ما همیشه دنبال چیزی هستیم که ازمون دوره، در حالی که جواب، خیلی وقتها درست جلوی چشممونه. کیمیاگر یه درس بزرگ داره:
گنج واقعی تو مسیره، نه مقصد. چیزی که واقعاً ارزش داره، کسیه که تو این مسیر بهش تبدیل میشی. پس اگه یه رویایی داری که قلبت رو گرم میکنه، راه بیفت! شاید گنج، از همونجایی که شروع کردی، فقط یه قدم فاصله داشته باشه.
دیدگاهتان را بنویسید